کد خبر 264496
۱۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۷

در برشی از کتاب «اینک شوکران1»:

عاشقانه‌های شهید مدق و فرشته‌اش/ یک جاهـایی دیگـر دست مـا نیست؛ باید بروم

عاشقانه‌های شهید مدق و فرشته‌اش/ یک جاهـایی دیگـر دست مـا نیست؛ باید بروم

گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ایـن نبـود.» با حرف هایش مرا راضی و گفت: «یک جاهـایی دیگـر دست مـا نیست؛ من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ «اینک شوکران ۱» روایتی عاشقانه است؛ زندگی فرشته ملکی با شهید منوچهر مدق؛ از آن جمله کتابهایی که وقتی دستت میگیری تا زمانی که تمام نشود روی زمین نمیگذاری‌اش. آشنایی منوچهر و فرشته به سالهاdی برمیگردد که انقلاب اسلامی در آستانه‌ی پیروزی است؛ یعنی سال ۱۳۵۷. روز خواستگاری، منوچهر برای فرشته‌اش یک شرط میگذارد که: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم»

پس از گذراندن ماه عسل؛ زمان تکلیف فرا میرسد؛ پاسدار جوان به جبهه میرود، ۸ سال میگذرد، جنگ تمام میشود، منوچهر فرشته بازمیگردد؛ اما با زخمی حاصل از جنگ. منوچهر شیمیایی میشود، سرفه های خونین دارد؛ حالا زندگی عاشقانه‌شان نه‌تنها رنگ نمی‌بازد بلکه لابلای این غم‌ها و نداری‌ها؛ عشق پررنگتر می‌شود. در آخر این دو «خوشبخت» میشوند. اما به قول منوچهر گاهی بعضی از چیزها دست خود آدم نیست، باید بروی. 

عاشقانه‌های شهید مدق و فرشته‌اش/ یک جاهـایی دیگـر دست مـا نیست؛ باید بروم

 در برشی از کتاب آمده است:

همسر جانباز شهید منوچهر مدق می گوید: منوچهر از خواب که بیـدار شد روی لب‌هـاش خنـده بود؛ ولی چشم‌هاش دیگـه رمقـی نداشت. 

گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»

 گفتـم: «حرفـش را نــزن.» 

 گفت: «بگـذار خـوابم را بگـویم. خودت بگـو؛ اگر جـای من بودی، توی این دنیـا می مـاندی؟!»

 در ادامه گفت: «خواب دیدم مـاه رمضـان است و سفره‌ افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛ همه‌ شـهدا دور سفره نشسته بودند. به‌ حـالشان حـسرت می خوردم که یکـی زد به شـانه‌ ام، حـاج عبـادیان بود؛ گفت: بابا کجـایی تـو!؟ ببین چه‌قدر مهمـان را منتظـر گذاشتی! 

 بغلش کردم و گفتم: من هم خسته‌ ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سینـه‌ام و گفـت: بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بکنـد! آن وقت می‌آیی پیش مـا؛ ولـی به‌زور نـه.

گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ایـن نبـود.» 

با حرف هایش مرا راضی و گفت: «یک جاهـایی دیگـر دست مـا نیست؛ من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha